عن اینترنتی رو در آوردم، امروز سفارش روغن سرخ کردنی دادم. خودم خنده ام گرفت، از تهران بفرستن نوشهر و از نوشهر بیارن خونه مامان اینا -چون صندوق پستی و پلاک خونه مون رو بلد نیستم و احتمال اینکه خونه نباشیم زیاده - و بعد من یه روز که رفتم اونجا بگیرم بیارم خونمون. البته چون می خواستم هزینه ارسال ندم روغن رو سفارش دادم که قیمتش بالای صد و پنجاه بشه.
اون موقع که انتخاب رشته می کردم هیچ کی نبود بهم بگه یه رشته ای بخون که پس فردا خواستی بری یه کشور دیگه کار برات باشه. هیچ وقت تصوری از زندگی تو یه کشور دیگه نداشتم. ولی الان همه از همون اول به فکر کوچ دادن بچه هاشون هستن. اگر برمی گشتم به نوجوانی ام تجربی می خوندم و بعد پرستاری رو انتخاب می کردم. شایدم نه، ولی قطعا انسانی نمی خوندم. یه جوری قیمت بنزین رو افزایش دادن- یک جوری این زندگی رو به گه کشیدن- که حس می کنی کل مسیر زندگی رو اشتباهی رفتی.
امشب هم از آن شب های بدی بود که باز به خودم تف و لعنت فرستادم که دلم به مادرم خوش است. امشب برای هزارمین بار تصمیم گرفتم دیگر دوستش نداشته باشم، دیگر به خانه اش نروم و دیگر حس نکنم می توانم به کسی غیر خودم اعتماد کنم. این بار نوشتم تا دیرتر فراموش کنم.
دیشب برای نرگس تعریف می کردم که آره یه سری چیزهای بدی هست توی خانواده ی همسرم که حقیقت دارند ولی قابل اثبات نیستند، یعنی نمی توانم خیلی ملموس مثل مدرک جرم توی دست بگیرم و بعنوان برگ برنده از آن ها استفاده کنم. حتی انقدر غیر شفاف هستند که نمی توانم بدرستی آن ها را برای دیگری بیان کنم. هربار تلاش می کنم مخاطب پای بد جنسی خودم می گذارد و اوضاع بدتر هم می شود. خیلی سخت است که چیزهایی را حس کنی ولی قادر به توضیح آن ها نباشی. این غیر قابل اثبات بودنها بد گونه روی مخ من هستند.
درباره این سایت